مرگ، نزدیکتر از نزدیک
در ادامۀ بحث «ماهیت مرگ» (جلسۀ اول، اول رمضان 1438)این بار به بحث داغ «مرگ، نزدیکتر از نزدیک» میپردازیم.
میخواهیم ببینیم مرگ با ما چه میکند و آیا آنچه ما از مرگ میشناسیم، با حقیقت آن میسازد یا نه.
مرگ، حقیقتی است که از تولد با ماست و ما از همان آغاز، هرلحظه تجربهاش میکنیم؛ چون برای رسیدن به هر مرحله از زندگی باید مرحلۀ قبل را پشت سر بگذاریم و درواقع از آن بمیریم. اما به راستی مرگ به کدام بُعد وجود ما تعلق میگیرد؟ آیا روح میمیرد یا جسم؟ یا هیچکدام؟
در مباحث گوناگون گفتهایم که ما نه روحیم، نه بدن؛ بلکه نفس هستیم. روح ما ظهور حقتعالی و از روح اوست؛ پس عین کمال و فعلیت است و هرگز مرگ و فنا ندارد. جسم هم فینفسه چیزی نیست و حیاتی از خود ندارد که بخواهد از دست بدهد. جسم، ابزاری است که نفس برای تعین گرفتن خود، آنبهآن انشاء میکند؛ یعنی کاملاً به نفس متصل است. حتی چنین نیست که روح با مرگ به بقا برسد؛ زیرا روح همواره به بقای حق، باقی است و با مرگ فقط قبض میشود. نفس است که در جسم حادث میشود تا در نهایت به بقای روحانی برسد؛ همان تعبیر معروف «جسمانیةالحدوث و روحانیةالبقاء».
بنابراین مرگ، نه برای روح است و نه برای جسم؛ بلکه برای نفس است و خواهیم گفت چگونه. شاید در نگاه اول، پذیرش این امر برایمان سخت باشد؛ اما بدانیم که اگر مرگ را برای نفس اثبات نکنیم، نمیتوانیم معاد جسمانی را هم اثبات نماییم. مرگ، جزء عوالم وجودی ماست که برای درک آن به اکتساب یا آموختن علم خاصی نیاز نداریم؛ فقط باید پردۀ غفلت را کنار بزنیم تا این حقیقت نهادینهشده در وجودمان را بیابیم. برای همین است که اگر خود را بشناسیم، نه تنها خدا، بلکه مرگ را نیز که از عوالم وجودی ماست، خواهیم شناخت. معارف قرآن و اهلبیت(علیهمالسلام) هم برای همین آمدهاند که پردهها را از اندیشه و قلب ما کنار بزنند تا مرگ را در آنبهآنِ حیاتمان ببینیم.
اما متأسفانه ما اغلب مرگ را به درستی نمیشناسیم و از همین رو از آن میترسیم و فرار میکنیم. در مواجهه با مرگ دیگران نیز فقط برای از دست دادن آنها میگرییم؛ بی آنکه لحظهای فکر کنیم با مرگ به چه عالمی رفتهاند و چه احوالی دارند، یا اینکه مرگ برای ما هم هست و دیر یا زود باید با آن روبهرو شویم. این بیمعرفتی حتی در محاوراتمان هم تأثیر گذاشته و مثلاً وقتی کسی میمیرد، میگوییم: «تمام کرد» یا «مُرد، تمام شد و رفت»؛ حال آنکه مرگ، تمام شدن و عدم نیست[1]. مرگ، پدیدهای نزدیک و فراگیر است که اگر آن را دریابیم، با رهایی از تعصبات جاهلانه و کورکورانه، عروجمان میدهد و نگاهمان را به هستی زیبا میکند؛ طوری که همه چیز را در جای خود، زیبا میبینیم.
اگر بتوانیم حقیقت مرگ را پیدا کنیم، دیگر گرفتار چالشهای نفس امّاره و امیال دانی نمیشویم. اما برای رسیدن به چنین شناختی لازم است در معرفت و اصول، مقلّد نباشیم. متأسفانه ما کمتر اهل تدبّر و تحقیقیم و اگر هم باشیم، فقط نظرات دیگران را میخوانیم و بی آنکه آنها را در بوتۀ نقد و سؤال بگذاریم، میگذریم. راه شناخت، این است که خودمان اهل ابتکار و استنباط شویم و علاوه بر کندوکاو در کتب و منابع علمی، با توجه و توسل، از قرآن بخواهیم حقیقت معارف را برایمان روشن کند.
وگرنه تا ذهنیات و پیشزمینههای قبلی را کنار نگذاریم و قلبمان را از پیرایههای خودی و کدورات خیالی و اندیشهای پاک نکنیم، هرگز نمیتوانیم حقیقت مرگ را بیابیم؛ اگرچه خوب بفهمیم و حتی بتوانیم خوب تبیین کنیم. زیرا وقتی ذهن و عقل جزئی بیشتر از قلب کار کند و فکر قویتر از صفای قلب باشد، انسان مدام درجا میزند و نمیتواند از سفرۀ نورانی وجود بهرهمند شود؛ اگرچه علم داشته باشد.
خلاصه آنکه میخواهیم «مرگ» را از قرآن و روایات بشناسیم؛ مرگ، این امر قطعی و همگانی را که همچون حیات، خلق آن از شئون خاص حقتعالی است. مرگ، فرمانی تکوینی از سوی خداوند است و همانطور که کسی نمیتواند از حیات فرار کند، راه فراری از مرگ هم وجود ندارد. وقتی هم بیاید، امکان تأخیر آن نیست، حتی به اندازۀ پلک بر هم زدن؛ و چون زمان وقوعش نامعلوم است، باید همیشه برایش آماده بود.
در توصیف مرگ، بسیار گفتهاند؛ اینکه بابی است برای گسترش حیات و انتقال روح از جهان مادی به غیرمادی، یا قطع ارتباط جسم با روح یا انتفاء حیات و درواقع امری مقابل حیات. اما هیچیک از این تعابیر، خالی از اشکال نیست. زیرا روح در عالم تجرد است و اصلاً به جهان مادی نیامده که بخواهد از آن منتقل شود! پس ارتباط مستقیم هم با جسم ندارد که مرگ، آن ارتباط را قطع کند. همچنین مقابل زندگی نیست و هیچکس حیات وجودش را با مرگ از دست نمیدهد. حتی جسدی که زیر خاک میرود، روح جمادی دارد. نقش روح، تعین دادن به نفس است و نقش نفس، انشاء و تدبیر جسم. در مرگ، روح از بدن جدا نمیشود؛ بلکه نفس، تدبیر خود را از بدن برمیدارد و به عالم برتر منتقل میشود.
برخی هم مرگ را سکون و نفی اراده معرفی کردهاند؛ چون آن را متعلق به جسم میدانند و میبینند که جسم هنگام مرگ در یک گوشه افتاده است. اما این هم غلط است؛ چون اتفاقاً مرگ، اشتداد حیات و اراده است و کسی که میمیرد، اراده و ادراک تام پیدا میکند؛ چنانکه قرآن کریم خطاب به نفسی که از دنیا رفته، میفرماید: "لَقَدْ كُنْتَ في غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديدٌ"[2]؛ تو غافل بودی و ما پرده را کنار زدیم تا امروز تیزبین شدی.
[1]- اینگونه پیرایههای زبانی اگرچه از اندیشۀ ما نشئت گیرد، روی اندیشه هم تأثیر متقابل میگذارد، ما را از فکر توحیدی دور میکند و در ذهنمان مرگ را با سکون و نیستی همراه میسازد. پس مهم است که در محاورات خود از چه تعابیری استفاده میکنیم. یکی دیگر از تعابیر غلط مصطلح ما این است که میگوییم: «خدا بد ندهد!» درحالیکه خدا بد ندارد و بد نمیدهد.
[2]- سورۀ ق، آیۀ 22.
نظرات کاربران